زندگی در دهکده خاطرات تمام قد طبیعی بود از تنوع غذایی گرفته تا بخش اقتصادش گفتیم دامداری یکی از فعالیت های مردم سخت کوش دهکده بود برای اینکه فراورده های لبنی مناسبی تهیه شود زن های دهکده همگی شیرهای گاو یا گوسفند را برای حداقل ده روز به یک نفر می دادند تا او بتواند با تهیه کره و پنیر و ماست و دوغ در آمد قابل توجه ای را برای مدتی صاحب شود و دین دیگران را به تدریج بدهد این روش به (واره) معروف بود تهیه لبنیات از ماحصل(واره )هم تشریفات خاص خودش را داشت که شنیدنیست....در طول ده روز واره تمام شیرهای محله به یک نفر داده می شد گاوها در عصر و صبح دوشیده میشدند و اول صبح شیر ها به خانه فرد مورد نظر روانه می شد و درون ظرفهای مسی به نام (چیری) با ملاقه های مسی اندازه گیری میشد و به اصطلاح زنان دهکده کیل می کردند و درون دیگ های بزرگ (قضان) می ریختند بعد از جوشاندن و سرد شدن کمی ماست به آن اضافه تا کل شیر تبدیل به ماست شود سپس چلخان (پوست بزی که به شکل مشک بود)آماده می شد و ماست را با آب تازه چشمه ترکیب می کردند و درون چلخان می ریختند آنقدر آن را تکان می دادندتا کره جدا شود باقی مانده هم دوغ بود که درون کیسه ریخته می شد اولین کره به دست آمده با عدس پلو و نیمروی تخم مرغ محلی سرو می شد که خودش عالمی داشت......
این وقت سال گالشها با گله های بزرگ گاو و گوسفند از اطراف لاهیجان به سمت دهکده خاطرات مهاجرت می کردند و در نزدیکی دهکده در منطقه ای به نام انگورچاله و چراغکوه(چراکوه) اسکان پیدا میکردند هر چند حجم زیاد دامها به جنگل و مراتع دهکده و اطراف آن خسارت زیادی وارد می کرد اما تا سال بعد ترمیم میشد ضمن اینکه حضور گله های دام زیبایی خاصی به طبیعت می داد و فراورده های دامی هم به فراوانی در دسترس بود! اهالی دهکده هم ارتباط خوبی با آنها داشتند حتی کار به خویشاوندی هم می کشید بخش جالب این ارتباط زمانی بود که اهالی دهکده به آنها لقب مورد علاقه آنها را که در میان فرهنگشان حاکی از احترام بود می دادند{ سرگالش} معروفترین شان سر گالش قربانعلی(قرنعلی) بود خدایش بیامرزد دامهای زیادی داشت و مهمان نوازیش زبانزد عام وخاص بود مردم روستاهای اطراف با احترام از او یاد میکردند. برای ورود به قلمرو آنها باید از هفت خوان رستم می گذشتید سگهای خطرناک اطراف محله را محاصره کرده بودند و کسی به راحتی نمی توانست وارد قلمرو گالشها شود مگر قبلا هماهنگی میکرد نسل ما هم با کنجکاوی خاصش میخواست از راز این محله سر در بیاورد از قضا روزی با لندروور یکی از دوستای بابام به آنجا رفتیم گذشتن از سد محافظان محله با ماشین هم سخت بود اما زیبایی خودش را داشت ..... در پست بعدی آنجا را برایتان توصیف می کنم تا بعد..
امروز قرار بود به پیشنهاد برادر کوچکترم همه برادران و تنها خواهرم به یاد دوران کودکی همراه پدر و مادر در دهکده خاطرات کنار هم باشیم و آن خاطرات را زنده کنیم پیشنهاد قشنگی بود من منتظر نتیجه و هماهنگی او بودم اما افسوس که عملی نشد!! چقدر زیبا بود برگردیم به اون دوران من از شب قبل حس عجیبی داشتم تمام خاطرات به ذهنم هجوم آورده بودند اما یکی از آنها بیشتر ذهن مرا قلقلک میداد : غروب دهکده ماموریت پیدا میکردیم برای شتشوی پاها و دست صورت مهمان چشمه باشیم بعضی وقتها دیرتر از بازی برمیگشتیم اما مادر قانون را نمی شکست فانوس را دستمان می داد و ما را روانه چشمه میکرد تا ضمن شستن خود آب خنکی هم برای شام بیاوریم بین راه از درون گیاهان بلند رد میشدیم که ترسناک بود انواع موجودات خیالی را در ذهن تصویر سازی میکردیم حتی از سایه خودمان هم میترسیدیم کوچکترها هم به پاهای بزرگترها می چسبیدن تا ترسشان را کاهش دهند گاهی اوقات دوستانمان هم بین راه خود را درون گیاهان مخفی میکردند و هنگامی که از کنارشان میگذشتیم با سر و صدا وحشت ما را دو چندان میکردند. تا برگردیم سفره شام آماده بود نون محلی و شیر تازه ( زیر چراغ گردسوز) نان ریز شده درون شیر چه لذتی داشت به خصوص آخرین لقمه آن سر کشیدن ریزه های نون همراه آخرین قطرات شیر فراموش نشدنیست ....یا علی
این وقت سال که می شد مادرامون کم کم آماده می شدند تا دامها را کوچ دهند به دهکده خاطرات چقدر خانه ها دلگیر می شد بدون حضور مادر چه بسا عده ای در این گیر و دار ترک تحصیل میکردند و تعداد زیادی هم دچار افت تحصیلی می شدند کسی هم نبود به فکر این کودکان معصوم و آینده آنها باشد اقتصاد سنتی چه استعدادهایی را بر باد نداد! تا پایان امتحانات خرداد باید صبر میکردیم بزرگترها هم برای ترسوندن ما هشدار می دادند که اگر تجدید بشید ییلاق بی ییلاق ما هم به عشق دهکده خاطرات و طبیعت زیبایش چه بلا که سر درس نمیاوردیم بعد از آخرین امتحان و جشن کتاب سوزان شوق پرواز به سمت دهکده در ما لبریز بود و بال بال میزدیم اما باید صبر میکردیم تا بابا از معدن ذغال سنگ برگردد و ما را همراهی کند پشت نیسان و حرکت به سمت دهکده خاطرات عشق آنروزهای نسل ما بود هر چه به دهکده نزدیک تر می شدیم سکوت ما عمیق تر می شد و نوستالوژی سال قبل در ما موج میزد به دو راهی دوسلان که میرسیدیم مه معروف و همیشگی دهکده را احاطه کرده بود و مخمل سبزه ها هم دیوانه کننده بود درختان جنگل راش اطراف دهکده با غرور به ما لبخند میزدند و خیر مقدم می گفتند حالا دیگه وسط دهکده هستیم نیسان آرام آرام توقف میکرد پیاده شدن ما و غرق شدن در هوای لطیف دهکده و طبیعت زیبای آن تا پایان تابستان (دلم خیلی برای آنروزها تنگ شده) تا بعد....
تعطیلات عید به سر آمد به واسطه آب معدنی داماش حالا دیگه زمستانها راه دهکده خاطرات بسته نیست تصمیم گرفتیم آخرین روز تعطیلات عید را به ملاقات دهکده برویم تا سیزده را آنجا سپری کنیم لذا با اهل بیت به سمت دهکده حرکت کردیم سکوت دهکده لذت بخش بود خیلی ها آمده بودند وقتی به جنگل درختان بی برگ نگاه می کردی برف زمستانه جنگل را سفید پوش کرده بود صدای پای آب چشمه از ورودی دهکده به گوش میرسید استقبال دهکده جالب نبود انگار گله مند بود که زمستان کجا بودید شاید هوای سرد این حسو به ما منتقل می کرد از غفلت خانواده استفاده کردم و تنهایی شروع به قدم زدن کردم تا حس بهتری از طبیعت را تجربه کنم خاطرات گذشته در ذهنم مثل فیلمی مرور میشد قهرمانهای این فیلم هم کسانی بودند که حالا نیستند اما در ذهن من رد پایشان هست لحظه ای چشمانم خیس شد با دیدن هر کلبه ای به یاد تمام ساکنان آن از گذشته تا حال می افتادم اما چهره قدیمی ترها شاداب تر به نظر میرسید!(شاید ذهن من دچار خطا شده بود ) امانه نسل های گذشته انگار شاداب تر بودند صدای پسرم رشته افکارم را پاره می کند (: بابا رفتی تو حس گذشته دهکده خاطرات؟) راست میگفت من غرق در گذشته بودم . از زمان تولد وبلاگ دهکده خاطرات بیشتر فامیل و دوستان داماش را به نام دهکده خاطرات می شناسند . بعدازظهر سرمای گزنده ای داشت ما هم کم کم با دهکده خداحافظی کردیم دهکده هم انگار می گفت به امید دیدار باز به ما سر بزنید!
آن سالها نزدیکی های عید در دهکده خاطرات چه شور و غوغایی بود مادر بزرگها آماده می شدند تا برای سفره هفت سین سمنو درست کنند چه سمنویی که لذت خوردنش هنوز فراموشمان نشده یکی از مادر بزرگها به عنوان سرگروه بود و به کار سمنو پزان دهکده نظارت می کرد بر اساس نوبت محله به محله در روزهای مختلف این وظیفه را به درستی انجام می داد .
این موقع سبزه ها هم دانه پاشی می شد و بیاد ماندنی ترین سبزه را با لنگه جورابی که به دور یک بطری شیشه ای کشیده می شد درست می کردند البته با سبزه تازه عدس بسیار چشم نواز بود وبرای ما راز آلود.
اسکناس عیدی ما هم که بیشتر دو تومانی بود بعد شد پنج تومانی این موقع ها با دستان چروکیده اما با احساس مادر وپدر بزرگها میرفت لای قرآن٫ لباس های عید ما هم درون صندوق چوبی جا خوش کرده بود و منتظر روز عید بود ما هم روزی چند بار آنها را ورانداز می کردیم تا لذت داشتنش را بیشتر حس کنیم.
اما یک موضوع دلگیرمان میکرد مشق های کمر شکن تعطیلات عید٫ آن سالها این موضوع یکی از نگرانی های عمده نسل ما در هنگام عید بود که لذت عید دیدنی و تعطیلات طولانی ما را کاهش می داد ولی عاقبت با همکاری بزرگترها یه جوری سر همش میکردیم........تا بعد
مردم شبها نگران حمله گرگها به آغل گوسفندان بودند گاها هم این اتفاق می افتاد و خسارت سنگینی هم به اهالی دهکده خاطرات وارد می شد اما باز هم زندگی ادامه داشت و سخت کوشی و دیگر هیچ.......وزش باد و ریزش برف از درختان را نگفتم تماشای این صحنه مخصوصا اگر نزدیک درخت باشی شما را دچار خلسه می کنه ٫خوب کافیه توصیف زمستان دهکده هنوز ادامه داره منتظر باش