دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.
دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.

شیر واره دهکده خاطرات

زندگی در دهکده خاطرات تمام قد طبیعی بود از تنوع غذایی گرفته تا بخش اقتصادش گفتیم دامداری یکی از فعالیت های مردم سخت کوش دهکده بود برای اینکه فراورده های لبنی مناسبی تهیه شود زن های دهکده همگی شیرهای گاو یا گوسفند را برای حداقل ده روز به یک نفر می دادند تا او بتواند با تهیه کره و پنیر و ماست و دوغ در آمد قابل توجه ای را برای مدتی صاحب شود و دین دیگران را به تدریج بدهد این روش به (واره) معروف بود تهیه لبنیات از ماحصل(واره )هم تشریفات خاص خودش را داشت که شنیدنیست....در طول ده روز واره تمام شیرهای محله به یک نفر داده می شد گاوها در عصر و صبح دوشیده میشدند و اول صبح شیر ها به خانه فرد مورد نظر روانه می شد و درون ظرفهای مسی به نام (چیری) با ملاقه های مسی اندازه گیری میشد و به اصطلاح زنان دهکده کیل می کردند و درون دیگ های بزرگ (قضان) می ریختند بعد از جوشاندن و سرد شدن کمی ماست به آن اضافه تا کل شیر تبدیل به ماست شود  سپس چلخان (پوست بزی که به شکل مشک بود)آماده می شد و ماست را با آب تازه چشمه ترکیب می کردند و درون چلخان می ریختند آنقدر آن را تکان می دادندتا کره جدا شود باقی مانده هم دوغ بود که درون کیسه ریخته می شد اولین کره به دست آمده با عدس پلو و نیمروی تخم مرغ محلی سرو می شد که خودش عالمی داشت......

گالش ها و دهکده خاطرات 2

گفتیم  محله ای که گالش ها زندگی می کردند برای نسل ما راز آلود بود و قرار بود در این پست آنجا را توصیف کنم انگور چاله در نزدیکی قله کوهی به نام (میله سنگ) ساخته شده بود و عمده مصالح ساختمانی آن چوب درختان راش و گلی که در اطراف محله وجود داشت بود ، در پایین محله مردابی وجود داشت که پرندگان مهاجر زیادی در بهار و تابستان در آن زندگی می کردند و چهارپایان نیز از علف اطراف آن ارتزاق می کردند، وقتی ما با ماشین وارد ورودی محل شدیم تعداد زیادی سگ جلوی ماشین صف کشیدند  برای مدتی بی حرکت ماندیم تا فردی از راه رسید و آنها را دور کرد آرام وارد محله شدیم بچه های کوچک دو طرف مسیر به ماشین خیره شده بودند جلوی هر خانه سگی خوابیده بود و در کنار هر خانه  آغلی برای دام ها ، جلوی مغازه ای ماشین متوقف شد بچه ها دور ماشین را احاطه کردند پدر و دوستش پیاده شدند من درون ماشین که برای نسل ما جاذبه زیادی داشت ماندم تا بهتر ماشین را ورانداز کنم و بعدا برای دوستان خود بارها به صورت قصه و آمیخته ای از تخیل کودکانه ام بیان کنم و با هم لذتش را شزیک شویم ،بچه ها ماشین را ورانداز می کردند من با دگمه هاش ور میرفتم پدرم با دوستش در حال خرید ماست ، کره و پنیر بودند نمی دانم لذت کدام مان بیشتر بود کم کم هوا داشت تاریک می شد چراغ های گرد سوز یکی یکی تو محله روشن می شدند مغازه دار هم در حال روشن کردن چراغ زنبوری بود ، چند لحطه بعد پدرم بسته ای بیسکویت مادر برایم آورد جعبه را باز کردم دو بسته بیسکویت درون زرورق به صورت دو قلو در کنار هم قرار گرفته بودند و......تابعد   

گالشها و دهکده خاطرات

این وقت سال گالشها با گله های بزرگ گاو و گوسفند از اطراف لاهیجان به سمت دهکده خاطرات مهاجرت می کردند و در نزدیکی دهکده در منطقه ای به نام انگورچاله و چراغکوه(چراکوه) اسکان پیدا میکردند هر چند حجم زیاد دامها به جنگل و مراتع دهکده و اطراف آن خسارت زیادی وارد می کرد اما تا سال بعد ترمیم میشد ضمن اینکه حضور گله های دام زیبایی خاصی به طبیعت می داد و فراورده های دامی هم به فراوانی در دسترس بود! اهالی دهکده هم ارتباط خوبی با آنها داشتند حتی کار به خویشاوندی هم می کشید بخش جالب این ارتباط زمانی بود که اهالی دهکده به آنها لقب مورد علاقه آنها را که در میان فرهنگشان حاکی از احترام بود می دادند{ سرگالش} معروفترین شان سر گالش قربانعلی(قرنعلی) بود خدایش بیامرزد دامهای زیادی داشت و مهمان نوازیش زبانزد عام وخاص بود  مردم روستاهای اطراف با احترام از او یاد میکردند. برای ورود به قلمرو آنها باید از هفت خوان رستم می گذشتید سگهای خطرناک اطراف محله را محاصره کرده بودند و کسی به راحتی نمی توانست وارد قلمرو گالشها شود مگر قبلا هماهنگی میکرد نسل ما هم با کنجکاوی خاصش میخواست از راز این محله سر در بیاورد از قضا روزی با لندروور یکی از دوستای بابام به آنجا رفتیم گذشتن از سد محافظان محله با ماشین هم سخت بود اما زیبایی خودش را داشت ..... در پست بعدی آنجا را برایتان توصیف می کنم تا بعد..

روزی روزگاری دهکده خاطرات

امروز قرار بود به پیشنهاد برادر کوچکترم همه برادران و تنها خواهرم به یاد دوران کودکی همراه پدر و مادر در دهکده خاطرات کنار هم باشیم و آن خاطرات را زنده کنیم پیشنهاد قشنگی بود من منتظر نتیجه و هماهنگی او بودم اما افسوس که عملی نشد!! چقدر زیبا بود برگردیم به اون دوران من از شب قبل حس عجیبی داشتم تمام خاطرات به ذهنم هجوم آورده بودند اما یکی از آنها بیشتر ذهن مرا قلقلک میداد : غروب دهکده ماموریت پیدا میکردیم برای شتشوی پاها و دست صورت مهمان چشمه باشیم بعضی وقتها دیرتر از بازی برمیگشتیم اما مادر قانون را نمی شکست فانوس را دستمان می داد و ما را روانه چشمه میکرد تا ضمن شستن خود آب خنکی هم برای شام بیاوریم بین راه از درون گیاهان بلند رد میشدیم که ترسناک بود انواع موجودات خیالی را در ذهن تصویر سازی میکردیم حتی از سایه خودمان هم میترسیدیم کوچکترها هم به پاهای بزرگترها می چسبیدن تا ترسشان را کاهش دهند گاهی اوقات دوستانمان هم بین راه خود را درون گیاهان مخفی میکردند و هنگامی که از کنارشان میگذشتیم با سر و صدا وحشت ما را دو چندان میکردند.  تا برگردیم سفره شام آماده بود نون محلی و شیر تازه ( زیر چراغ گردسوز) نان ریز شده درون شیر چه لذتی داشت به خصوص آخرین لقمه آن سر کشیدن ریزه های نون همراه آخرین قطرات شیر فراموش نشدنیست ....یا علی  

کوچ بهاره به دهکده خاطرات

این وقت سال که می شد مادرامون کم کم آماده می شدند تا دامها را کوچ دهند به دهکده خاطرات چقدر خانه ها دلگیر می شد بدون حضور مادر چه بسا عده ای در این گیر و دار ترک تحصیل میکردند و تعداد زیادی هم دچار افت تحصیلی می شدند کسی هم نبود به فکر این کودکان معصوم و آینده آنها باشد اقتصاد سنتی چه استعدادهایی را بر باد نداد! تا پایان امتحانات خرداد باید صبر میکردیم بزرگترها هم برای ترسوندن ما هشدار می دادند که اگر تجدید بشید ییلاق بی ییلاق ما هم به عشق دهکده خاطرات و طبیعت زیبایش چه بلا که سر درس نمیاوردیم بعد از آخرین امتحان و جشن کتاب سوزان شوق پرواز به سمت دهکده در ما لبریز بود و بال بال میزدیم اما باید صبر میکردیم تا بابا از معدن ذغال سنگ برگردد و ما را همراهی کند پشت نیسان و حرکت به سمت دهکده خاطرات عشق آنروزهای نسل ما بود هر چه به دهکده نزدیک تر می شدیم سکوت ما عمیق تر می شد و نوستالوژی سال قبل در ما موج میزد به دو راهی دوسلان که میرسیدیم مه معروف و همیشگی دهکده را احاطه کرده بود و مخمل سبزه ها هم دیوانه کننده بود درختان جنگل راش اطراف دهکده با غرور به ما لبخند میزدند و خیر مقدم می گفتند حالا دیگه وسط دهکده هستیم نیسان آرام آرام توقف میکرد  پیاده شدن ما و غرق شدن در هوای لطیف دهکده و طبیعت زیبای آن تا پایان تابستان (دلم خیلی برای آنروزها تنگ شده) تا بعد....

سیزده بدر در دهکده خاطرات

 تعطیلات عید به سر آمد به واسطه آب معدنی داماش حالا دیگه زمستانها  راه دهکده خاطرات بسته نیست تصمیم گرفتیم آخرین روز تعطیلات عید را به ملاقات دهکده برویم تا سیزده را آنجا سپری کنیم لذا با اهل بیت به سمت دهکده حرکت کردیم سکوت دهکده لذت بخش بود خیلی ها آمده بودند وقتی به جنگل درختان بی برگ نگاه می کردی برف زمستانه جنگل را سفید پوش کرده بود صدای پای آب چشمه از ورودی دهکده به گوش میرسید استقبال دهکده جالب نبود انگار گله مند بود که زمستان کجا بودید شاید هوای سرد این حسو به ما منتقل می کرد از غفلت خانواده استفاده کردم و تنهایی شروع به قدم زدن کردم تا حس بهتری از طبیعت را تجربه کنم خاطرات گذشته در ذهنم مثل فیلمی مرور میشد قهرمانهای این فیلم هم کسانی بودند که حالا نیستند اما در ذهن من رد پایشان هست لحظه ای چشمانم خیس شد با دیدن هر کلبه ای به یاد تمام ساکنان آن از گذشته تا حال می افتادم اما چهره قدیمی ترها شاداب تر به نظر میرسید!(شاید ذهن من دچار خطا شده بود ) امانه نسل های گذشته انگار شاداب تر بودند صدای پسرم رشته افکارم را پاره می کند (: بابا رفتی تو حس گذشته دهکده خاطرات؟) راست میگفت من غرق در گذشته بودم . از زمان تولد وبلاگ دهکده خاطرات بیشتر فامیل و دوستان داماش را به نام دهکده خاطرات می شناسند . بعدازظهر سرمای گزنده ای داشت ما هم کم کم با دهکده خداحافظی کردیم دهکده هم انگار می گفت به امید دیدار باز به ما سر بزنید!

پیش عید دهکده خاطرات

آن سالها نزدیکی های عید در دهکده خاطرات چه شور و غوغایی بود مادر بزرگها آماده می شدند تا برای سفره هفت سین سمنو درست کنند چه سمنویی که لذت خوردنش هنوز فراموشمان نشده یکی از مادر بزرگها به عنوان سرگروه بود و به کار سمنو پزان دهکده نظارت می کرد بر اساس نوبت محله به محله در روزهای مختلف این وظیفه را به درستی انجام می داد . 

این موقع سبزه ها هم دانه پاشی می شد و بیاد ماندنی ترین سبزه را با لنگه جورابی که به دور یک بطری شیشه ای کشیده می شد درست می کردند البته با سبزه تازه عدس بسیار چشم نواز بود وبرای ما راز آلود. 

اسکناس عیدی ما هم که بیشتر دو تومانی بود بعد شد پنج تومانی این موقع ها با دستان چروکیده اما با احساس مادر وپدر بزرگها میرفت لای قرآن٫ لباس های عید ما هم درون صندوق چوبی جا خوش کرده بود و منتظر روز عید بود ما هم روزی چند بار آنها را ورانداز می کردیم تا لذت داشتنش را بیشتر حس کنیم. 

اما یک موضوع دلگیرمان میکرد مشق های کمر شکن تعطیلات عید٫ آن سالها این موضوع یکی از نگرانی های عمده  نسل ما در هنگام عید بود که لذت عید دیدنی و تعطیلات طولانی ما را کاهش می داد ولی  عاقبت با همکاری بزرگترها یه جوری سر همش میکردیم........تا بعد

زمستان دهکده خاطرات

آنروزها زمستان دهکده خاطرات حال و هوای خاص خودشو داشت مردم در درون تونلی از برف رفت و آمد می کردند ارتفاع برف به بالای دو متر می رسید بخاری هیزمی (در تابستان ها هیزمش را فراهم می کردند) و گرمای مطبوعش چقدر دلنشین بود مخصوصا زمانهایی که دود آن خانه را پر میکرد جوراب پشمی ٫ دستکش پشمی که توسط مادر بزرگ بافته می شد همراه با کفش های پلاستیکی شادان پور مغازه مرحوم بابا خان نوروزی لذت برف بازی را دو چندان می کرد در کنار آن گندم برشته همراه با گردو و کشمش هم سرمای زمستان را قابل تحمل می کرد( نسل ما چقدر غرق طبیعت بود)  تعطیلی مدارس و اسکی روی برف هم یادش به خیر . 

مردم شبها نگران حمله گرگها به آغل گوسفندان بودند گاها هم این اتفاق می افتاد و خسارت سنگینی هم به اهالی دهکده خاطرات وارد می شد اما باز هم زندگی ادامه داشت و سخت کوشی و دیگر هیچ.......وزش باد و ریزش برف از درختان را نگفتم   تماشای این صحنه مخصوصا اگر نزدیک درخت باشی شما را دچار خلسه می کنه ٫خوب کافیه توصیف زمستان دهکده هنوز ادامه داره منتظر باش