دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.
دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.

شبهای دهکده خاطرات

یکی از خاطرات مشترک نسل ما قدم زدنهای شبانه در دهکده بود .یک شب طبق معمول بعضی شبها ٬ من ٬ پسر عموم و تعدادی از دوستان از جلوی مغازه های دهکده به سمت مدرسه در حال قدم زدن بودیم آن زمانها هر خانواده ای اطراف خانه خود را بوسیله شاخه و برگ درختان راش پرچین (چپر)می کرد تا حریم خود را محافظت کند در ضمن بخشی از حیاط را هم برای استراحت حیوانات اهلی اختصاص داده بودند که به آنجا هم دیل می گفتند سگی هم از حیوانات اهلی مراقبت می کرد . آسمان مهتاب کامل بود و به قول قدیمی های دهکده ٬ مهتاب شیر وخون بود٬ وارد محله ای شدیم که بیشتر دامداران آنجا زندگی می کردند سگهای گله با سروصدای ما شروع به پارس کردند ....یکی از همراهان هم شروع کرد پاسخ دادن به آنها با صدایی شبیه صدای آنها چشمتان روز بد نبینه یک مرتبه تمام سگ های دهکده شلوغ کردند و چه شلوغی ٬ همه دامداران  بیرون ریختند ببینند چه شده  ما مانده بودیم  چکاربکنیم  خلاصه٬فرار را بر قرار ترجیح دادیم . با اجازه شما چند نفر از ما را شناسایی کردند و فردای آنروز همه لو رفتیم ....... در مغازه های محله چند روز صحبت از خرابکاری ما بود  ما هم ترجیح دادیم برای مدتی آفتابی نشیم تا موضوع جدیدی تو دهکده فکرها را به سمت خودش متوجه کنه و ما حاشیه امن پیدا کنیم...تابعد با خاطره ای جدید

مه سمج و دهکده خاطرات

زمانهایی میشد که مه روزها مهمان دهکده خاطرات بود  تا جایی که زندگی مختل میشد و ما منتظر بودیم لحظه هایی هم مه از دهکده فاصله بگیرد در این مواقع نسل ما  ماموریت پیدا می کرد که در چمنزارها کمین کند و با جمع آوری  سنگها هنگام برگشت دوباره مه٬ حمله غافلگیر کننده ای را ترتیب بده و از ورود دوباره مه به دهکده جلوگیری کند چقدر سنگ پرتاب می کردیم اما مه هم کار خودش را می کرد و دوباره دهکده را به تاریکی فرو می برد . ما هم از دست سرمای گزنده دهکده پناه میبردیم به بخاری هیزمی چه گرمای لذت بخشی داشت ...در این روزها مادرهم سیب زمینی ها را  از خاک باغچه خانه مان بیرون می کشید و در زیر خاکسترهای داغ آتش بخاری قرار می داد و تا پخته شوند سپس  با ماشه یکی یکی آنها را از زیر خاک داغ پیدا می کردیم و کمی نمک بر روی پوست برشته آن می ریختیم و بعد........ خوردن آن که  لذت خاص خودش را  داشت  ........تا بعد

اسب های چوبی دهکده خاطرات

       هر خانواده در دهکده خاطرات یک چهار پای اهلی(اسب -الاغ - قاطر) برای حمل ونقل و باربری  داشت (حالا اتومبیل)  و به بهترین وجه هم از آن مراقبت می کرد یادمه یک زنگوله بزرگ در گردن  - مگس پران در جلوی چشمها - روکش پالان رنگی - کفل پوش رنگی - و زنگوله های کوچک در انتهای رانکی از وسایل تزیینی بود که آنزمان برای تزیین این چهار پایان مورد استفاده قرار می گرفت و چقدر به آنها زیبایی می بخشید ...ما بچه ها محو  این زیبایی ها می شدیم و همیشه حسرت سواری داشتیم ....اما ما هم راه حل خودمان را پیدا می کردیم هر کدام یک چوب بلند پیدا می کردیم به سرآن نخ می بستیم تزیینش می کردیم (به سبک بزرگترها ) و بعد آن را بین پاهایمان قرار می دادیم (به زعم خودمان سوار می شدیم) وبه صورت دست جمعی در کوچه های دهکده می دویدیم و در رویاهای کودکی مان فرض می کردیم سوار بر اسبیم......آخ که چقدر لذت می بردیم بعد از مدتی که خسته می شدیم این چوبها را که حالا اسب های زین شده ما بودند را درچمن زارها رها می کردیم تا علف بخورند و آنها هم خستگی در کنند و بعد با دستان کوچکمان مقداری علف می کندیم  روی چوبها قرار می دادیم (بار می کردیم به تقلید از بزرگترها)  تا شام اسبهای چوبی ما باشد و شب هم آنها را در گوشه ای از حیاط به یک میخ چوبی می بستیم و علف کنده شده را هم جلویشان می ریختیم تا بخورند.صبح که بیدار میشدیم اول سراغ اسب چوبی مان را می گرفتیم و آنها را کنار چشمه می بردیم تا آب بخورند ...و دوباره اسب سواری البته از نوع چوبی آن!!!.......تا بعد

وداع با دهکده خاطرات

وقتی پاییز فرا می رسید چه حس غریبی داشتیم مادرامون باید اوایل پاییز را همراه با دامها در داماش سپری می کردند وما راهی جیرنده می شدیم  روز آخر خیلی سخت بود اغلب باید با پای پیاده می آمدیم  چون هنوز جاده مناسب نبود و تعداد ماشین ها هم آنقدر نبود که دایم رفت و آمد کنند وقتی به ارتفاعات مرز می رسیدیم باد ملایمی میوزید دیگه آن شلوغی وسط تابستان دیده نمی شد سکوت وحشتناکی حاکم شده و ما همچنان که با قلم پا خط راه را طی میکردیم خاطرات تابستان را هم در ذهن  وا کاوی می کردیم  حتی چشامون نمناک هم می شد و خودمان را قایم می کردیم که بابا و دیگران متوجه نشن هر چه به جیرنده نزدیک تر میشدیم انگار آرامش مان بیشتر میشد چون کم کم به خاطرات سه ماه قبل آنجا وصل میشدیم و سازگاری ما بیشتر میشد و فردا مدرسه هم شروع میشد صبح روز اول مدرسه خیلی خوش نمی گذشت نمی دونم چرا ؟   در زنگهای تفریح  روز های اول همه سکوت می کردند و به هم خیره میشدند اما بعد از چند روز کم کم یه گوشه ای جمع می شدیم و از خاطرات تابستان می گفتیم و چقدر لذت می بردیم . یک ماه که می گذشت مادرامون هم کوچ میکردند می آمدند البته بعضی مواقع اگه حیوانات وحشی مثل گرگ به دامها میزد زودتر می آمدند تا تلفات بیشتری ندن ..... با آمدن آخرین باز مانده ها مدرسه هم جدی تر می شد  آنزمان تعدادی از خانواده ها زمستان را در داماش زندگی میکردند  اما الان چه.... هیچ خانواده ی نمی ماند و داماش عزیز زمستانها تنهاست........  

من تفنگ بادی و دهکده خاطرات

سوم راهنمایی که بودم پدرم برام یک تفنگ بادی خرید وای چقدر خوشحال شدم !! تابستونا چه بلایی سر پرندگان که نمی آمد یادمه یک روز با تعدادی از  هم سن سالامون می خواستیم بریم قوشلانه روستای همجوار داماش برای حمام کردن (حمام قدیمی داماش تخریب شده بود ) قرار شد من هم با تفنگ بادی خودم برم تا در مسیر از شکار پرندگان هم بی نصیب نباشیم هوا مه آلود بود در مسیرمان به یک گندم زار رسیدیم در وسط گندمزار تعدادی سنگ دپو شده بود ( ار ) یک دسته کبوتر صحرایی روی سنگ ها با خیال راحت استراحت می کردند دوستانم به من اشاره کردند که شکار آماده است ببینیم چکار می کنی . از آنها خواستم سر جای خود بنشید و مواظب باشند وارد گندم زار شدم و سینه خیز مسافت زیادی را طی کردم و در چند قدمی کبوترها قرار گرفتم (بیچاره کبوترها باورشان نمی شد چه خطری در کمینشان هست) نفس را در سینه حبس کردم بعد فکر کردم به کجای کبوتر شلیک کنم تا کاری باشه سینه یکی ازآنها رابالای مگسک قرار دادم و ....شلیک کردم !کبوترها از جای خود بلند شدند و پرواز کردند اما اون کبوتری که تیر خورده بود بعد از کمی پرواز آرام آرام به زمین افتاد و فریاد بچه ها که زدی ..به سمت کبوتر رفتم و بعد از کمی تلاش تسلیم شد .... اون روز چند پرنده کوچیک و بزرگ دیگه شکار کردیم ....اون زمان لذت میبردیم اما الان شاید بشه گفت احساس گناه داریم..تا خاطره ای دیگه ..بای

درختان اطراف چشمه دهکده

نزدیک به ده درخت اطراف چشمه را احاطه کرده بودند و یک درخت ازگیل (کنوس)درست بالای  چشمه بود که آب از زیر آن در می آمد مردم در شب جمعه زیر آن درخت فانوس روشن می کردند و به آن پارچه می بستند تا حاجتشان را بگیرند ،این موضوع هم برای نسل ما راز آلود بود که بعدا فلسفه آن را درک کردیم ،درختان دیگر هم کاربرد خاص دیگه ای داشتند یادم می آید هر وقت گرمای هوا ادامه پیدا می کرد من و پسر عموم از طرف مادر بزرگم به واسطه زنان محله ماموریت داشتیم بر تنه درختان اطراف چشمه میخ آهنی بکوبیم تا  چشمه ناراحت بشه  و هوا بارانی شود این هم از راز آلود ترین مسایل آنزمان نسل ما بود و مجددا با باران طولانی آن میخ ها را بیرون بیاوریم تا هوا آفتابی شود از قضا بعضی اوقات این اتفاق می افتاد و باعث تعجب ما می شد البته الان آن درختان وجود ندارند اما در خاطرات ما جولان می دهند و یاد سادگی و خلوص پیر مردان و پیر زنانی که اکنون نیستند هم احساس ما را تلطیف می کند ......تا بعد

شبی از دهکده

(شب - داخلی - خانه گلی )رختخواب پهن شده ما هم آماده خواب می شویم فانوس را بر میدارم و به دستشویی کنار خانه میروم از مادرم می خواهم مواظب من باشه ،با تمام این سفارشات چندین بار مادرم را صدا میزنم تا نترسم و در برگشت هم با شتاب می آیم تا ترسم را مخفی کنم آنزمان تمام داستانهای شبانه پدر مادر بزرگها یک طرفش به جن وپری ختم می شد واین خود عامل مهمی بود برای ترس نسل ما ، به رختخواب فرو میروم فانوس کنار درب نورافشانی می کند ،قاب چوبی پنجره در تاریکی شب ،هنگام خواب برای نسل ما مثل پرده سینما رویایی بود در تاریکی بیرون آن چه چیزها که نمی دیدیم انواع جن پری ،غول ،خرس و.... بیشتر مواقع خیالپردازی ماچنان اوج می گرفت که از ترس سرمان را زیر لحاف مخفی می کردیم تا دیگر پنجره که قاب خیالپردازی ما شده بود را نبینیم ،صبح با سرو صدای زنان دهکده که برای بردن آب به  چشمه بزرگ داماش می آمدند بیدار می شوم .(صبح - خارجی - حیاط خانه گلی)روی بالکن به دیوار تکیه داده ام و به چشمه که نردیک خانه ما هست چشم دوخته ام (این همان چشمه ای هست که اکنون آب آن شهرت جهانی پیدا کرده) معمولا اول صبح خیلی شلوغ بود چون هم برای بردن آب می آمدند هم برای شستن ظروف شب مانده ،صدای پرندگان اهلی هم ( اردک ،غاز،بوقلمون،خروس )به جای خود شنیدنی بود مردم داماش آنوقتها با بانگ خروس بیدار می شدند زیرا بیشتر خانه ها ساعت نداشت ،مادرم با دو دبه آب در دست و تشتی هم بر سر(ظروف شسته شده) وارد حیاط خانه می شود با کلمات منو نوازش می کند ، مادر: "پسرم  برو سر چشمه سر و صورتتو بشور بیا صبحانه بخوریم " و یک بوسه به صورتم میزند . من هم دمپایی قرمزم را می پوشم روانه چشمه می شوم آنزمان یکی از موضوعات حیرت انگیز نسل ما زنانی بودند که درون آب بسیار سرد چشمه ساعتها کار میکردند وکک شان هم نمی گزید

ملاقات با دهکده خاطرات و مادرم

امروز به دهکده خاطرات سرزدم وجالب بود که بعد از نوشتن این وبلاگ حس دیگه ای داشتم انگار بیشتر دوست داشتم آنجا بمانم با حس بهتری مناظرش را نگاه کنم و دلم برای آن روزها بیشتر تنگ شده بود آن مه زیبا که قبلا تو نوشته هام گفته بودم باز هم  دور دهکده را محاصره کرده بود با بارش روزهای گذشته چمن های جدید در اطراف دهکده چشم انداز زیبایی درست کرده بودند و شما مخملی از چمن را حس می کردی کبابی ها هم بوی کباب راه انداخته بودند به کلبه مان پیش مادرم رفتم حالا دیگه چین های صورتش نشان از فرارسیدن دوران پیری را به من اعلام می کرد طبق معمول روبوسی و خوشامد و خوشحالی مادرم که پسر بزرگش را بعد از  یک ماه دو باره دیده است(بی وفا پسر) . گردو و فندق باغ را در طبقی پیش من می گذارد و یکی یکی می شکند و با دستان چروکیده اما با احساسش در دستان من می گذارد تا پسرش تناول کند وبقیه را هم تحفه سفر م می کند برای نو ه ها و عروسش . در مسیر برگشت به فکر فرو می روم که من! چه کرده ام ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آن روزها

داماش برای نسل ما پر از خاطره است شاید بتوان گفت اوج شادکامی داماش را نسل ما تجربه کرد با فعالیت معدن سنگرود مردم منطقه به رفاه مناسبی رسیدند و این مصادف شد با کودکی و نوجوانی نسل ما .....نسل قبلی ما که بواسطه اقتصاد سنتی می بایست در بخش کشاورزی یدی در کنار پدر و مادر کار می کردند مشغول کار در معدن شدند و فرزندان آنها که نسل ما باشد یک مرتبه با مظاهر مدرنیته به واسطه رفت و آمد به معدن روبرو شد !!..  مجله  روزنامه امکانات ورزشی  تلویزیون  یخچال سینما  و اینچنین بود که ...... من عاشق هنر هفتم (سینما)شدم ... و به قول امیر کبیر من تربیت یافته سینما توگرافم از  سوم ابتدایی در معدن سنگرود سینما رفتم و چنان روی من تاثیر گذاشت که مسیر تربیت خودم را مدیون سینما می دانم چون افق دید منو به زندگی عوض کرد اکنون وقتی از معدن رد می شم و ساختمان خراب دو سینمای معدن را می بینم اشگم جاری می شود .یک روز به محل سینمای شماره دو رفتم دیدم شده آغل گوسفندان جدی گریه کردم و تمام صحنه فیلم های دیده شده در ذهن من مرور شد  و باور کنید حس می کردم من واقعا دارم فیلم می بینم .